محمد خضری، سرزمین متولدی خود، سردشت، را به عنوان مکانی که کودکی گذراند، در خاطر دارد. او در کوچههای مهاباد بزرگ شد و از جوانی به رویای خروج از ایران پیوست. برای تحقق این رویا، به جز رفتن به سربازی اجباری هیچ راه دیگری ندید تا بتواند پاسپورت خود را دریافت کند.
زنده مانده از واقعه وحشتناک: داستان ۵۰۰ ساچمه در بدن محمد خضری، سرباز ۲۲ ساله
در زمانی که همه چیز به نظر آرام و پایدار بود، ناگهان ایران به اعتراضها و تحولات مهمی رهازار شد. محمد از سربازی در مرز مرخصی گرفت و با دوستانش تدارکات تجمعات خیابانی را آماده کرد. با یک ماسک سیاه بر روی صورت و با شکستن چراغهای کوچهها، سعی کرد تا از شناسایی و بازداشت معترضان جلوگیری کند. در یک شب، جهان محمد دگرگون شد و وی به یکی از شاهدان چشمباز این تحولات تبدیل شد.
یک سال پس از آن لحظه تاریخی، محمد خضری همچنان به حضور نزدیک به ۵۰۰ ساچمه در بدن ادامه میدهد.
پس داستان چیست؟
یک هفته از آغاز دوره مرخصی سربازی محمد میگذشت، همان هفتهای که او در اعتراضات خیابانی شرکت کرده بود. محمد یکی از آن جوانها بود که در سال گذشته در صفوف اعتراضکنندگان ایستاده بود. وقتی خیابانها به خون آغشته میشدند و فریادهای اعتراض به سکوت میپیوست، او و دوستانش در برنامهریزی برای شبهای بعد مشغول بودند. از نوشتن شعارها و انتشار اعلاننامهها تا شکستن چراغهای کوچهها تا جلوگیری از شناسایی و دستگیری معترضان.
روز هفتم آبان رسید، ساعت حدود ۱۰ شب بود و نیروهای مسلح و نیروهای امنیتی شهر همچنان در خیابانها حاضر بودند. امنیت فراگرفته بود شهر را. در مناطقی که محمد و دوستانش فعالیت داشتند، . چندین بار کوچهها را گشتهاند، اما تنها خودروهای امنیتی بودند که در شهر اطراف میچرخیدند.
سپس در یکی از کوچهها، در مقابل یک مغازه ایستادند. یک خودرو امنیتی با فاصلهای توقف کرد، سه نفر پیاده شدند. یکی از آنها سرباز وظیفه بود و لباس نیروی نظامی بر تن داشت، مامور دیگر لباس نیروهای انتظامی را بر تن داشت و نفر سوم، لباس محلی کردی به تن کرده بود. همگی مسلح به جلو میرفتند و قدم به قدم به سمت محمد و دوستانش نزدیک میشدند.
محمد خضری با نگرانی و واقعیتپسندی در صدایش ادامه داد: “ما که کاری نکرده بودیم، به ما گیر دادند. در همان گیر و بند و حرفها بودیم که سرعتشان را بیشتر کردند، اسلحههای خود را گرفتند و به سمت ما نشانه زدند. اجازه ایستادن و توضیح دادن به ما ندادند. اسلحه را سمت من نشانه زدند، من یک ماسک پارچهای به صورت داشتم و مشخص بود که اگر گیر بیفتم، راهی برای خلاص شدن ندارم. وقتی شروع به دویدن کردم، آنها هم شروع به تیراندازی کردند. من خودم تبدیل به همان طعمهای شدم که برای جلب توجه به عنوان تله قرار داده بودیم. میخواستیم هویتمان فاش نشود و چراغها را شکسته بودیم، اما اینبار برعکس عمل کردند. فاصله ما از آنها فقط هشت متر بود. آنها شروع به تیراندازی کردند. شلیک اول را به سمت چپ من به زمین زدند، اما من نایستادم. دویدم. پنج بار دیگر هم شلیک کردند. همهی شلیکها مستقیماً از پشتسر به خودم خورد. همان لحظه احساس کردم که دست چپم دیگر تکان نمیخورد.”